نفس هایت را میخاهم برای تمام کردن زمستانم ...پاییزی که گذشت احوالش را از عصای شکسته ی مادر بزرگ بپرس...ایوان را تمیز کرده ام ...منقل و چایی...احوال ذغال روح من است ..سیاه و سیاه.....بنشین از اب دیده چایی میدهمت...روزی شیرنی لبانت قند پهلوییه چایی بود...حیاط را هر روز نو میکنم ..بجای توه با رز قرمز حرف میزنم که بهانه ات را میگیرد با مریم حرف میزنم که غنچه باز کند ....یاس را نوازش میکنم عطر سجاده ات را میدهد ...دنیایست نبوندنت ....دل من تنگ است نوازشت را بهانه میکند شانه و موهایم.....روزگاره بس غریبیس...
:: برچسبها:
نفس هایت ,
نفس ,
|
امتیاز مطلب : 200
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40